[vc_row][vc_column][vc_column_text css_animation=”fadeInLeftBig”]
یادگیری از دیدگاه های مختلف روانشناسی
در مقاله قبل “ یادگیری چیست؟ ” در مورد یادگیری و اینکه یادگیری چیست صحبت کردیم. متوجه شدیم که انواع مختلفی از یادگیری از منظر های مختلف روانشناسی وجود دارد. در این مقاله ” یادگیری از دیدگاه های مختلف روانشناسی ” سعی بر این داریم که انواع یادگیری را از دید رویکردهای مختلف روانشناسی با مثال خدمت شما شرح دهیم.
-
رویکرد رفتارگرایی
در رویکرد رفتاری میتوان از روانشناسانی همچون پاولوف، ثرندایک و اسکینر نام برد. تمام این دانشمندان عقیده داشتند که یادگیری همان تغییر در رفتار است و میتوان یادگیری را با تغییر در رفتار اندازه گرفت. آموزشها را میتوان با تغییر در رفتار آموزش داد و بررسی کرد. بیشتر روانشناسان رفتارگرا که در حیطه در این رویکرد قرار میگیرند، باور دارند که رفتار عملی همان یادگیری است. بنابراین اگر بخواهند چیزی را به کسی آموزش دهند آن را با تفاوت فرد در عملکرد میسنجند. در این رویکرد فرد معلم دانای کل است و دانشش را به دانشآموزان و دانشجویان انتقال می دهد. بنابراین مقام معلم در حد انتقال دهنده دانش است.
البته تمام ارگانیسم ها نیز در یادگیری به یک صوت میباشند.یعنی در این رویکرد تفاوتی بین یادگیری انسان و حیوان وجود ندارد. بهعنوان مثال اگر پائولوف بخواهد به سگی آموزش دهد که به زنگ مثل غذا پاسخ دهد، ابتدا اول غذا را به سگ می دهد وقتی که بزاق او هنگام آوردن غذا شروع به ترشح کرد، کمکم زنگی را با غذا همراه میکند. در ادامه فقط زنگ را به صدا درمیآورد و سگ که به همراهی غذا با زنگ شرطی شده و عادت کرده است به زنگ همان واکنشی را می دهد که به غذا میداده است. یعنی ترشح بزاق.
بدینگونه است که میتوانیم به حیوانات به صورت بسیار رفتارگرا وبا این رویکرد بسیار عالی آموزش دهیم. اما رفتارگرایی چیز مهمی را از یاد بردهاند اینکه ما انسانها میتوانیم فکر کنیم و برنامهریزی داشته باشیم. درواقع چون که رفتار گراها نتوانستند به جعبه سیاه یعنی مغز دسترسی پیدا کنند، وجود آن را بکلی نادیده گرفتند. آنها می گویند اگر هر رفتاری را که میخواهیم ارگانیسم، حیوان یا انسان تکرار کند، باید آنرا تقویت کنیم. اگر تقویتی متناسب با آن چیز در نظر بگیریم خیلی خوب می توانیم دفعات تکرار آن رفتار را بالا ببریم.
یعنی اگر کودک جیغ میزند، و عادت به جیغ زدن پیدا کرده است. یعنی دفعات اولی که جیغ زده است تقویت شده است. با توجه والدین یا توجه فردی به او دفعه دوم نیز تقویت شده است و کمکم به مرور زمان و تقویت ها و توجها کودک یاد گرفته است که با جیغ زدن میتواند توجه اطرافیان خود را به خود جلب کند. پس هر زمانی که به توجه نیاز داشته باشد، جیغ میزند.
بنابراین برای خاموشی این رفتار یعنی جیغ زدن بهترین راه این است که هر زمان که کودک جیغ زد به او هیچ توجهی نشان ندهیم.
این کار را برای والدین میگوییم که انجام دهند و بشدت پاسخهای مناسبی دریافت می کنند. یعنی کودک آنها اگر در اولین بار بعد از نیم ساعت جیغ زدن و درد گرفتن گلویش جیغ زدن را تمام کند، کمکم این رفتار به یک ربع ده دقیقه و پنج دقیقه کاهش پیدا میکند. در آخر کودک بعد از حدوداً یک ماه یاد میگیرد که جیغ نزند چونکه اگر جیغ بزند هیچ توجهی را دریافت نمیکند.
-
رویکرد شناخت گرا
در این رویکرد به جعبه سیاه، یعنی مغز، پرداخته می شود. این رویکرد برای نقد به رفتارگرایی به وجود آمد. آنها میگفتند که نمیشود تمام رفتارها را فقط با دیدن رفتار بررسی کرد. بلکه چیزهایی هست که در مغز رخ می دهد. افراد فکر میکنند و به بینش می رسد.
اولین شناخت گراها گشتالتی ها بودند. آنها میگفتند فرد فکر میکند، ارگانیزم فکر میکند. آنها برای آزمایشهای خود یک موز را برای میمون در نظر میگرفتند و موز را در حالتهای مختلف جاهای مختلف قرار میدادند طوری که باید میمون معماهایی را حل میکرد تا به آن مزد دسترسی پیدا کند.متوجه شدند که میمون و شامپانزه در حالتهای مختلف از یادگیریهای قبلی خود استفاده میکند. تمرین و راه های زیادی را امتحان میکند. در نهایت زمانی را بیحرکت فقط با نگاه کردن به موز و شرایط میگذراند.در این شرایط وی درحال فکر کردن است. بعد از فکر کردن لحظهای به بینش می رسد پس از آزمایشهای متفاوت و رسیدن به بینش ناگهان میتواند مسئله را حل کرده و به مزد دسترسی پیدا کند.
در این حالت است که به معلمها که شناخت گراها به معلمها میگویند: بگذارید افراد فکر کنند. مساله را به آنها بدهید کمی از راهحل را نیز به آنها کمک کنید و سپس صبر کنید تا فرد به بینش برسد. ناگهان با گفتن “آهان من فهمیدم” می توانیم بینش فرد را متوجه شویم. پس از اینکه مسئله را حل کرد میتوانیم مطمئن شویم که وی مسئله را یاد گرفته است.
-
رویکرد سازاگرایی
این رویکرد در ادامه شناخت گرایی آمده است.بر این باور است که فرد دانش خود را در تعامل با جهان و مسائل، میسازد. زمانی که کودک به اسباب بازی دست پیدا میکند که نحوه کار با آن را بلد نیست و درواقع اولین باری است که آن اسباببازی را دیده است.
ابتدا راهکارهای قبلی در استفاده از اسباببازیها را بکار میگیرد و این همان طرحواره های قبلی و یادگیریهای قبلی هستند. اگر توانست با اسباببازی تعامل برقرار کند و از آن استفاده کند،
پس یادگیریهای قبلی کارآمد بودهاند. اما زمانی میرسد که نمیتواند با یادگیریهای قبلی از پس شرایط موجود و نامتعادل اکنون بربیاید.در واقع نمیتواند با اسباببازی بازی کند. پس راهکارهای جدیدی را بکار میبرد، فکر میکند.
راهکارهای جدید را بکار میبرد و کارهایی را انجام میدهد به دنبال انجام نداده است. یا از دیگران کمک می گیرد و ایا کسی میپرسد.
یا به دیگران نگاه می کند چگونه با آن اسباببازی بازی میکنند. در آن زمان است که یادگیری جدیدی در وی رخ میدهد. کودک متوجه میشود که نحوه کار با اسباببازی جدید چگونه است. اینطور است که یادگیری جدید برای وی رخ می دهد. در این رویکرد به معلم میگوییم که مسئله را برای مطرح کند و منتظر شود و در کنار فرد برای تسهیل روند یادگیری جدید بماند. در صورت درخواست کمک به کودک و دانش آموز کمک کند.
با توجه به سه رویکرد گفته شده،
شما فکر میکنید چه رویکردی کارآمد تر است و در آموزش بیشتر میتواند موثر باشد؟
لطفا نظرات خود را با ما در میان بگذارید…
آدرس اینستاگرام کتابینش ما را دنبال کنید.
[/vc_column_text][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][cdb_social_networks][/vc_column][/vc_row]